شب های سرد را هیچ ژاکتی نمی فهمد دستان یخ کرده ام اما چرا
گونه های خیس را هیچ دستمال کاغذی نمی فهمد بالش خیسم اما
چرا گوشی تلفن چه می فهمد برای چه بوسیده میشود عکسها چه می دانند
کفشهایم چه می فهمد چرا یک کوچه ی خاص را هر روز قدم می زنم
و مادرم نمی داند چرا هر روزی که می گذرد سالها شکسته تر میشوم
جرمم را وقتی که می گفتم بی تو می میرم
:: برچسبها:
دلنوشته فراق,
|